ياد آن که جز به روي منش ديده وانبود

شاعر : شهريار

وان سست عهد جز سري از ماسوا نبود ياد آن که جز به روي منش ديده وانبود
آن روز در ميان من و دوست جانبود امروز در ميانه کدورت نهاده پاي
اول حبيب من به خدا بي‌وفا نبود کس دل نمي‌دهد به حبيبي که بي‌وفاست
آن روز درد عشق چنين بي‌دوا نبود دل با اميد وصل به جان خواست درد عشق
غم با دل رميده‌ي ما آشنا نبود تا آشناي ما سر بيگانگان نداشت
با چون مني بغير محبت روا نبود از من گذشت و من هم از او بگذرم ولي
بازار شوق و گرمي شور و نوا نبود گر ناي دل نبود و دم آه سرد ما
گر همره ترانه‌ي ساز صبا نبود سوزي نداشت شعر دل‌انگيز شهريار